آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

مسافرکوچولو

بخشی از زمستان ۱۴۰۰

سلام یه روز خوب که برف بارید و یه روز دیگه که برف اومد و توی حیاط یه آدم برفی کوچولو ساختیم و یه روز خوب که با دوستای خوبم دینا و ترنم رفتیم تئاتر هپلی  یه روز من و باب اسفنجی و خونه تکونی کمک مامانی و یه روز که رفتم خونه مادرجون و یه مرغ مهمونشون بود من و بساط عید جشن خوراکی های درس علوم در مدرسه ما هر سال برای عید برای خاله پریسا اینا ماهی گلی می گیریم امسالم گرفتیم و یه روز رفتیم خونشون و من کلی با پریا بازی کردم و خوش گذشت بهم و جشن نوروز در آخرین روز مدرسه ...
25 اسفند 1400

جشن تولد

جشن تولدم رو امسال کمی دیرتر از وقت خودش، سوم بهمن ماه گرفتیم بهترین سورپرایز تولدم اومدن یهویی خاله جون و باران بود   و کادوها مامان و بابا یه دستبند طلا که برف داره برای من که دختر زمستونم، علاوه بر دستبند مامانم یه عروسک و یه دست بلوز شلوار مخمل زرد و بابام هم یه عروسک روباه  خاله جان گوشواره طلا و بارانی بازی ماهیگیری و یه دستبند که خودش با مهره درست کرده بود مادر جونم ۲۵۰۰۰۰تومن عزیزجونم ۵۰۰۰۰۰تومن دایی جان ۲۵۰۰۰۰تومن و سوگند یه کاردستی ...
5 بهمن 1400

زمستان است

سلام من اومدم زمستون هم اومد برای یلدا مدرسه جشن گرفتیم که خیلی خوش گذشت عصر هم از طرف مدرسه رفتیم آتلیه و عکس یلدایی گرفتیم، شب هم مهمون داشتیم مادربزرگ هام و داییم اینا مهمان ما بودند و من یه کوچولو سرما خورده بودم و یه کم کسل بودم این عکس رو من و آوینا دوست صمیمیم توی آتلیه با هم گرفتیم برای یلدا مامانم ازم چندتا عکس یادبود گرفت این عکس هم با المانی که برای یلدا نصب شده بود گرفتم یه روز که با دینا ‌‌و رضا رفتیم سینما فیلم شهر گربه‌ها یه روز که یه کوچولو برف اومد توی حیاط با خانم معلم و هم کلاسی هام هفتم دی ماه تولدم بود امسال تولدم رو ...
18 دی 1400

پائیز آمده‌ست…

سلام سال تحصیلی شروع شد و‌ من رفتم کلاس دوم خانم یارمحمدی معلم مهربون منه  ما سه روز توی هفته رو‌حضوری میریم و دو روز هم غیرحضوری هستیم یه روز خوب که رفتیم پیش خاله اینا و یه روز خوب دیگه با خاله و باران و سوگند و ترنم و عمه و خاله حدیث و ثنا و تبسم یه روز خاله دعوتمون کرد نهار رستوران و بعدش هم رفتیم امامزاده زیارت  ...
20 مهر 1400

نیمه‌ی دوم تابستان

خیلی دوست داشتم دسته عزاداری ببینم اما نشد مامانم شب شام غریبان من رو برد دم مسجد شمع روشن کردم و یه کم نشستم و سینه زدم از وقتی کرونا اومده بیشتر از هر چیزی دلم استخر می خواست تا یه روز که رفتیم ویلای خاله اینا و حسابی رفتیم استخر و شنا و من و گلها من و دوستانم و بازی و یه روز رفتیم مدرسه برای آشنایی با خانم یارمحمدی معلم کلاس دوم و یه روز خوب دیگه با بچه‌ها و کوهنوردی با بابایی ...
10 شهريور 1400