آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

مسافرکوچولو

مسافرکوچولو

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ 

   آیدای زیبا

 

                                                                                                       

شهریور🍇🍇

سلام؛ شهریور رو در روستای زیبای مانیزان شروع کردیم و روستای زیبای باباخان یه روز با مامان رفتیم برای مدرسه کفش گرفتم دیگه کلا تو خونه پام بود بغل بابا؛ فیلم تایم🫂 سینما به صرف فیلم پول‌پارتی دایی‌علی اینا چند روز اومدن پیشمون و خیلی خوش گذشت ...
31 شهريور 1403

مرداد🌞

مرداد داغ؛ دریاچه و قایق سواری و ماشین سواری و ساندویچ😋    سینما و فیلم جدایی صنم از قنبر  و آب‌بازی‌های من و مامان  کلاس تابستونی با دوچرخه و دختر موقشنگ یه روز که رخت‌خوابها خالی شدند از کمد تا آفتاب بخورن من و بلدرچینام و شربت خنک برای مامان و بابا قرار دوچرخه و بستنی با ترنم و سوگند کلاس ریاضی من و پانیذ و نرگس...
31 مرداد 1403

تیر🌞🌞

سلام؛ تولین روز تیرماه با دوستام رفتیم پارک و حسابی خوش گذروندیم نوبت ماشین سواری و ماشین سواری  اینقدر تو پارک موندیم تا ماه طلوع کرد و شب رسید استخرپارتی با رفقا❤️❤️❤️ خاله‌بانو رفته بود کربلا رفتیم خونشون زیارت قبول عصرا میرم کوچه دوچرخه سواری یه روز صبح بابا بلدرچینهام رو از قفس دراورده بود و اومده بود خونه بعد متوجه شده بود آرنیکا نیستش هر چی گشته بود پیداش نکرده بود من کلاس بودم سریع رفته بود یکی شبیهش خریده بود برگشته بود بعدازظهر که مامانم رفته بود تو حیاط آرنیکا از دیوار همسایه پ...
31 تير 1403

خرداد🍒❤️

روز اول خرداد با ترنم و خاله‌مهری رفتیم دوردور و کافه و خیلی خوب بود و مامانا موقع برگشت به خونه آیدای خسته و سوم خرداد روستای زیبای مانیزان و دوچرخه‌سواری و سرسره صبحگاهی و استارت نهار در حیاط با آبگوشت جمعه   اسکوترم کوچیک شده بعد نهار یه کوچولو تو کوچه بازی کردم امتحانات رو با دوچرخه رفتم مدرسه هفت‌خرداد، پایان امتحانات، پایان کلاس چهارم😍🧿😍 ...
31 خرداد 1403

اردیبهشت🌸🌸

شروع اردیبهشت زیبا در روستای مانیزان   و یه روز که رفتیم پارک صلح ملل( مینی ورد) دایی علی اینا دو سه روز اومدن پیش ما من و داداش حسین که خیلی دوسش دارم در حال کباب درست کردن با دایی علی که خیلی دوستش دارم و در حال رقص جمعی دایی علی اینا که رفتن تهران من غمگین شدم مامان هم برنامه گذاشت رفتیم انوج پیش مبینااینا ...
31 ارديبهشت 1403

عید نوروز و فروردین🌸🌸

سلام؛ شب عید رفتیم خونه عزیزجون؛ دایی اینا مادرجون و خاله اینا بودن شب همه پیش هم خوابیدیم و خیلی خوش گذشت به من، برای تحویل سال خوابالو بیدار شدیم و عیدی گرفتیم دیگه لباس عوض نکردیم در عوض ظهر بعد از نهار لباس عوض کردیم و عکسهای قشنگ گرفتیم و اما عکسها اول با هفت سین خودمون آبشار و ترقه شب عید شب عید خوابیدیم همگی پیش هم خونه‌ی عزیزجون و صبح خوابالو پا شدیم برای سال تحویل بعدش باز خوابیدیم ظهر پاشدیم و با لباس مرتب عکس گرفتیم و یه روز هم رفتیم پیش خاله‌اینا ...
30 فروردين 1403

اسفند🥶

سلام اول یه عکس زیبا یه روز برفی من و جمع گرم و صمیمی همکلاسی‌هام و معلم عزیزم اسفند سرد زمستانی رو پشت سر گذاشتیم اما چون تقریبا همه سرماخوردگی داشتیم برف بازی نرفتیم فقط یه چندتا عکس تو کوچه م حیاط گرفتم اتاقم که گردگیری شد مامان ملافه‌های جدیدم رو انداخت و آیدا به وقت خانه‌تکانی و اولین عیدی از طرف مامان و بابا و داداشی یه شب خونه دایی‌اینا همه رو میز شام خوردن من و سوگند دوتایی رو زمین یه روز که تو آفتاب با عینک آفتابی درس می‌خوندم حمام عید عروسک‌ها البته فقط یه تعدادشون😖 و جوجه‌کباب...
29 اسفند 1402

بهمن❄️

شروع بهمن‌ماه با روزپدر بود، خیلی دوستت دارم بابایی جونم همیشه سلامت باشی و کنارم بمونی🫂 و اون کت قشنگی که تن باباست هدیه‌ی روز پدره البته به‌علاوه‌ی جوراب❤️🧦❤️ نقاشی زیاد برای بابا کشیدم ولی این کاردستی از همه قشنگ‌تر شد به زبانم بر خلاف درسام علاقه دارم😉اینجا دارم می‌خونم و سی‌دی گوش میدم برای کوییز کاردستی با خمیر‌کلی یه روز برف اومد ولی آب شد ماهم واسه اینکه بی‌نصیب نمونیم رفتیم بیرون شهر و یخ زدیم❄️🥶 و یه روز خیلی خوب مهمونی خونه خاله‌فاطی که خیلی زیاد خوش ...
30 بهمن 1402

دی❄️

جشن تولدم در مدرسه من و نرگس جون من و پانیذجون من و آینازجون من و هستی جون من و ثمیناجون من و خانم قنبری جونم♥️ شب تولدم رفتیم رستوران سنتی نبی‌خان و قرار چهارشنبه‌ها خونه‌ی عزیزجونم با بچه‌ها و روز مادر خونه عزیزجون و خونه مادرجونم هم چهارشنبه شب رفتیم کادو بردیم؛ من و بابا داریم میرقصیم و اینجا نشستم روی کانتر آشپزخونه و تولد سوگند و ترنم و بالاخره برف اومد ...
30 دی 1402