آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

مسافرکوچولو

خریدای جدیدم

سلام بازم خریدای جدید حدودا 10 روز پیش مامانی واسه من ساک وکالسکه سفارش داد چون کریر نمی خواست همون موقع نمی تونست تحویل بگیره واسه همین 10 روز طول کشید تا به دستمون برسه اینم عکساش ودیروزم بابائی زحمت کشید واسه مریمی من یه زنجیر خوشگل گرفت/میسیییییی بابائی جونم تا بعد/بای بای ...
1 آبان 1392

سونوی رشد /اولین طلا

سلام دیروز من ومامانی رفتیم برای سونوی رشد ساعت ١٢ ظهر از خونه خارج شدیم ووقتی برگشتیم ٩شب بود یعنی دیگه رمقمون صفر مطلق بود ولی خوب خدا رو شکر من خوب رشد کرده بودم و١٤٩٠ گرم شده بودم وامروزم رفتیم پیش خانوم دکتر خودم که خدا روشکر هم از آزمایشها وهم از نتایج سونو راضی بود دیروز طبق معمول خاله مریم که اتفاقا سرمای سختی هم خورده بود پا به پای ما اومد وبعد ازسونو رفتیم بازار و ومامانی واسم یه مریمی خرید آخه من حوالی کریسمس متولد میشم وبه همین مناسبت مامانی دوست داشت برام مریمی بگیره وبابائی هم تا چند روز دیگه زنجیرشو واسم می گیره هفته ی پیش هم ثنا کوچولو آسمونو به مقصد زمین ترک کرد ومن ومامانی رفتیم دیدنش یه دختر مامانی وناز ...
28 مهر 1392

این روزها

سلام من صاحب دومین لباسم شدم یه ست 5 تکه ی نوزادی که خانوم دائی فاطمه واسم هدیه گرفته وصاحب اولین لیوانم هم شدم یه روز که مامانی  رفته بود واسه داداشی لیوان بگیره یادش اومده بود که دیگه دوتا بچه داره واسه همین دو تا گرفته بود اونی که دایناسور داره واسه داداشی اونی که برفیه واسه من که قراره دختر زمستون باشم وامایه روز که مامانی وبابائی رفته بودند یه مغازه وسایل نی نی واسه دیدن وسایل این پتو رو واسم خریدن واون بسته ی گیره های روشم داداشی واسم خریده این اولین پتو واولین گیره های منه دیگه اینکه 25 شهریور آزمایش غربالگری دیابت دادیم که خدا روشکر هیچ مشکلی وجود نداشت ومامانی 15 مهر ماه باید سری دوم آزمایش های خودش رو بده ...
3 مهر 1392

روزدختران

برای دخترم وهمه ی دختران سرزمینم لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است. خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس میگیری؟ خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم،خاکسترت را پس میگیرم. لیلی گفت :‌کاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل می کرد. خدا گفت :   مادری بهانه عشق است ،بهانه سوختن؛تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی. لیلی گفت: دلم زندگی میخواهد ؛ ساده ، بی تاب ، بی تب. خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من میمیری ... لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض میکنی؟ خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛ دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از ای...
19 شهريور 1392

این روزها

سلام  اتفاقات این روزها اول از اولین لباسم بگم که مهشاد سادات ومامان بزرگش بهم هدیه دادن واین اولین لباس زندگی منه هنوز هیچی خرید نکردم یعنی بابائی خیلی اصرار داره واسه خرید ولی مامانی میگه صبر کنیم تا پائیز بشه وهوا خنک تر بشه وشایدحال مامانی هم بهتر! بعدش از سفرمون به تهران بگم که دوشنبه ی هفته ی پیش رفتیم وروز4شنبه هم رفتیم کلینیک ابن سینا برای مشاوره وسونوی تارگت یا همون آناتومی که انجام دادیم وحدود 40 دقیقه طول کشید تا خانوم دکتر تک تک اعضای درونی وبیرونی منو چک کرد وهمه چیز نرمال بود وبرای 2ماه بعد نوبت ویزیت وسونوی رشددادویه آمپول هم نوشت که باید 12 روزیکبارتزریق بشه فرداشبش بابائی اولینش رو برای مامانی زد وچشمتون روز...
5 شهريور 1392

یه اتفاق بد

سلام چندروز پیش یه اتفاق بد افتاد که من ومامانی اول نمی خواستیم بنویسیم ولی دوباره به این نتیجه رسیدیم که ثبتش کنیم صبح 25خرداداتفاقی افتاد که مامانی وبابائی فکر کردن من دیگه نیستم سریع رفتن بیمارستان وخانوم دکتر از سر عمل اومد وتست کرد وبا عصبانیت تمام سونوی اورژانسی نوشت وتاکید کرد با وجودی که زوده اما سونوی NTهم انجام بشه مامانی قدماش یاری نمی کرد بره روی تخت برای سونو ولی خداروشکر دید که من زنده وسرحالم ولی پشت جفت رو لخته های خون گرفته خانوم دکتر بادیدن سونو سریع دستور بستری داد که مامانی قبول نکرد وخانوم دکتر حسابی عصبانی شد وبابا رو صدا زد توی مطب وازش قول گرفت که مامانی 3 شبانه روز اصلا از جاش تکون نخوره وبابائی هم بهش قول داد &n...
23 مرداد 1392

خبرای خوب

سلام دیروز مامانی ساعت 5/30متوجه شدازآزمایشگاه باهاش تماس گرفتن وسایلنت بوده سریع خودش تماس گرفت و گفتن جواب حاضره تا ساعت 7 هم بیشتر نبودن تند تند حاضر شد ورفت همدان با خاله مریم هم تماس گرفت ساعت 6/55رسید دم آزمایشگاه طبق معمول خاله مریم عریز زودتر از خودش اونجا بودجواب رو گرفتن ورفتن مطب خانوم دکتر علیمحمدی که متاسفانه نبود رفتن یه دکتر دیگه که مطبش خیلی پله می خورد واسه همین خاله مریم جواب آزمایش رو برد بالا ومن ومامانی نشستیم روی پله ها که چند دقیقه بعد خاله مریم اشک ریزان وهیجان زده از همون بالای پله ها به مامانی گفت که دخملون هم خیلی سلامته وهم به قول خانوم دکتر خیلیم خوشگل حالا دیگه نمی دونم خانوم دکتر از روی شکل کروموزوم...
23 مرداد 1392

اولین عروسکم

سلام امروز که داداشی وبابائی رفته بودن بیرون وقتی برگشتن این عروسک خوشگل رو واسه من هدیه گرفته بودند  این اولین عروسک واولین هدیه ی زندگی منه ...
13 مرداد 1392

فرشته

سلام اول از هفته ی پیش بگم روز سه شنبه من ومامانی رفتیم دکتر ودکتر گفت همین امشب باید مشاوره ی بیهوشی بشیم وفردا صبحم عمل سر کلاژ  خلاصه صبح اولین روز ماه مبارک رمضان من ومامانی رفتیم اتاق عمل وهمه چیز خداروشکر به خیر گذشت وامروز یعنی حدود یک هفته بعد از عمل خانوم دکتر دستور سونو د اد ویک ساعت پیش بابائی اومد دنبالمون ورفتیم مرکز سونو گرافی وبقیه ی ماجرا از زبون مامانی... همیشه موقع سونو آیه الکرسی میخونم وتقریبا خودم هم صدای طپش قلبم رو میشنوم آقای دکتر در حال انجام سونو بود وداشت به خانوم همکارش توضیحات رو میداد که یهو گفت female اصولا دوست ندارم توی جمع گریه کنم یا کنترلم رو از دست بدم ولی اون لحظه ی باور نکردنی فقط دلم می خو...
26 تير 1392

یه عمل کوچولو

  سلام امروز من ومامانی رفتیم دکتر برای چکاب خانوم دکتر دستور بستری داد وفردا عمل سرکلاژرو انجام میده مامانی خیلی دلش گرفت که نمی تونه روز اول ماه رمضان رو روزه بگیره کلا الانم  دلش شکسته وحالش گرفتست آخه با دستگاه خانوم دکتر صدای ضربان قلب من شنیده نشد هر چند خانوم دکتر گفت اصلا مهم نیست خیلی وقتا تو این سن با این دستگاه شنیده نمیده ولی این اتفاق هم مزید بر علت شد تا مامانی کلی دلش بشکنه خدایا مواظب همه ی مامانا ونی نی ها ومواظب من ومامانم باش.
18 تير 1392