این روزها
سلام
اتفاقات این روزها
اول از اولین لباسم بگم که مهشاد سادات ومامان بزرگش بهم هدیه دادن واین اولین لباس زندگی منه
هنوز هیچی خرید نکردم یعنی بابائی خیلی اصرار داره واسه خرید ولی مامانی میگه صبر کنیم تا پائیز بشه وهوا خنک تر بشه وشایدحال مامانی هم بهتر!
بعدش از سفرمون به تهران بگم که دوشنبه ی هفته ی پیش رفتیم وروز4شنبه هم رفتیم کلینیک ابن سینا برای مشاوره وسونوی تارگت یا همون آناتومی که انجام دادیم وحدود 40 دقیقه طول کشید تا خانوم دکتر تک تک اعضای درونی وبیرونی منو چک کرد وهمه چیز نرمال بود وبرای 2ماه بعد نوبت ویزیت وسونوی رشددادویه آمپول هم نوشت که باید 12 روزیکبارتزریق بشه فرداشبش بابائی اولینش رو برای مامانی زد وچشمتون روز بد نبینه که مامانی تا 2ساعت تمام بالا می آورد فقط حسنش این بود که آمپولو آخر شب وقتی همه خواب بودند زد وهیچ کس نفهمید حال وروز مامانی رو،اونقدر اوضاع بهم ریخته بود که بابائی ترسیده بود ظاهرا یه حجم بالای هورمون به یکباره وارد بدن شده بود وبرای ساعات اولیه بدن مامانی نتونسته بود بپذیره ورفلکس داده بود به شدت هم عصبیش کرده بود طوری که کم مونده بود خودشو بزنه ولی خوب تحمل کرد واینم گذشت ولی فرداش یه تب خال گنده زده بود درست صبخ روزی که می خواست بره عروسی!5تای دیگه از این آمپولا هست که باید بزنه ومیزنه وبازم صبوری میکنه
روز جمعه هم رفتیم عروسی مریم جون که خیلی خوش گذشت وعروس خانوم مثل ماه شده بود ولی مامانی من کلا از آرایش ومدل موی خودش به شدت ناراضی بود ولی صداشو درنیاورد امروزم نشست وهمه ی عکساشو پاک کردوبعد از عروسی داداش امید به همه گفت که من هستم آخه تا حالا به هیچ کس نگفته بودیم وهمه کلی خوشحال شدند هرچند که مامانی کلا با گفتن این راز هنوز هم مخالف بود اما حریف بابا وداداشی نشد البته خانواده ی بابائی هنوزم نمی دونن وفعلا فقط خونواده ی مامانی خبردارشدند ویه روزم رفتیم خونه ی خاله فریده دیدن نازنین زهرا یا بهتره بگم تنگ بلور یه دختر ماهتابی ناز ومهربون که مامانی ازصمیم قلبم آرزو کرد برای همیشه کنار پدر ومادر گلش شاد وسعادتمند زندگی کنه. امروز بعدازظهر هم مامانی ومن پیش دکتر خودم "خانوم دکتر شهین خواجات"نوبت داریم ومامانی همش دعا دعا میکنه داروی جدید یا آزمایش جدیدی براش ننویسه آخه طفلی مامانی دیگه پوستش کنده شده
التماس دعا/خدانگهدار