آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

مسافرکوچولو

نوروز مبارک

سلام من آیدا کوچولو فرارسیدن نوروز رو به همه ی بچه های ایران زمین وفرارسیدن بهار نو رو به همه ی بچه های دنیا تبریک میگم وآرزو می کنم دنیا برای همه ی ما بچه ها دنیائی پر از شادی ،پر از آرامش ،پر از صلح وصفا،پرازآزادی وعشق دنیائی بدون جنگ ،بدون فقر ،بدون آزار ،بدون خشونت وبدون دردباشه ...
29 اسفند 1392

اولین جشن تولد

سلام،من پنج شنبه شب به جشن تولد سوگند جون دعوت شدم واینجا آماده شدم که برم بغل بابائی داریم میریم پشت جوراب شلواریم خیلی نازه نمی شد عکسش رو نذارم آخه! واینم مهمونی تولد من توی مهمونی همش بغل ماما نی بودم ونق زدم اخه من به شلوغی عادت ندارم ولی تجربه ی خوبی بود سوگند جان تولدت مبارک ...
17 اسفند 1392

آیدا از1تا2ماهگی

سلام اول خوابیدنهای من اینجا خوابیدم بغل بابائیم اینجام نشستیم وخوابیدیم اینجا از حموم اومدم خوابیدم تو آخرین مرحله ی حمو م وقتی مامانی به سرم شامپو میزنه ویه ذره هم صورتم رو با کفش میشوره دیگه من عصبانی میشم وتا ساعتها اخمام میره توی هم این طوری اینجا مامانی لبخندم رو توی خواب شکار کرده اینجا دیشبه که واسه اولین بار من روی پای مامانی خوابیدم اینجوری دوست ندارم اما اینقدر مامانی خسته بود که دلم براش سوخت وواسه اولین روی پاش خوابیدم اینجا متفکر خوابیدم واما اینجا وقتی این مدلی می خوابم یعنی دستهام به حالت تسلیمه ودهنم یه ذره بازه خیلی عمیق خوابیدم و2ساعت کامل می خوابم مثل همین الان که این مدلیم  ما...
7 اسفند 1392

2ماهگی

سلام من آیدا کوچولو 2ماهه شدم ولالای ژستی 2 ماهگی واما امروز من استامینوفن خورده بودم وآماده شده بودم که بریم مرکز بهداشت برای واکسیناسیون وچکاب وخواب آلوده شده بودم واما اینجا من واکسن زدم وکلی گریه زاری کردم وحالا دیگه دارم خواب میرم واینجا هم دیگه موقع برگشته که باز ژستی خوابیدم قدم شده بود 59 سانت ووزنم 5/5کیلو وهمه چیز شکر خدا نرمال بود بعدش اومدیم خونه ومامانی برام کمپرس سرد گذاشت یه نیم ساعتی خیلی گریه کردم ودیگه نم نم آروم شدم واما دستبند نیم ستم (عیدیم)که بالاخره رسید تابعد/بای بای ...
7 اسفند 1392

40 روزگی

سلام من آیدا کوچولو ٤٠ روزه شدم 40روزمه زورم زیاد شده!بزنمت... نه نمی زنمت! من خیلی دوست دارم بغل باشم وسرم سر شون مامان وبابام باشه و راه بریم خیلی هم تلاش می کنم گردنم رو خودم نگه دارم اینجام یه روز کاملا اخمو وجدی خوابیده بودم یه شب خاله مهلا اومد دیدن من وبرام یه سارافون وکفشک خوشگل آورده بود که خودش بافته بود اونقدر خوشگل بود که دلم نیامد عکسشو اینجا نذارم/مرسی خاله جون هنرمند من یه خاله نرگس دارم که خیلی دوست داشت منو ببینه اماسالهاست که مریضه ودیگه پاهاش توان راه رفتن نداره ازاون جایی که خیلی مهربونه واسه من یه عروسک خوشگل وتابلوی وان یکادهدیه گرفت ودادمامان باباش واسم آوردن منو مامانی هم گفتی...
18 بهمن 1392

1ماهگی

من آیدا کوچولو امروز یک ماهه شدم وکیکم وامالالائی در 1ماهگی کاملا اخمو کاملا جدی ومشت گره کرده در 1ماهگی وآیدای 1 ماهه ی !! ...
8 بهمن 1392

بازم سلام

سلام اول توی قسمت عادت های من یه چیز خیلی مهم جا افتاد اونم توجه کردن بود من از همون اول وقتی که سیر بودم وجام تمیز بود ودلم هم درد نمی کرد زل می زدم ولبام رو غنچه می کردم و یه قیافه ی کاملا جدی به خودم می گرفتم وهنوز هم ایتن کار رو میکنم که این کار معروف شد به "توجه کردن" ٢روز پیش مامانی برای دومین بار رفت بیرون(بار اول رفته بود آرایشگاه ) منو سپرد به بابائی وداداشی سایز لباس هائی که دارم اونائی که صفر بود که کلا کوچیکه سایز یکم که دارم انگاری بزرگتر از یکه وخلاصه مامانی رفت بیرون واین بلوزشلوار رو برام گرفت این اولین خرید مامانی برای من بعد از تولدمه(البته به جز هفته ای 2 بسته مولفیکس ودستمال مرطوب) وقتی اومد دید اینم...
3 بهمن 1392

یه سری از عادت های من

سلام اولین دوست نداشتن من تخت نوزادی بیمارستان بود که هر وقت روش می خوابیدم عق میزدم وگریه وبی قراری میکردم اینقدر عق زدم تا مامانی فهمید من از این تخته بدم میاد ومنو یا پیش خوش می خوابوند یا پیش بانو خانوم بودم تا اونشب گذشت  ازهمون اول که بدنیا اومدم اخم کرده بودم الانم خیلی وقتا اخم میکنم فقط موقع خواب خرگوشی میخندم الانا 4/3 ساعت یا بیشتر که بیدارم وقتی که می خوام بخوابم ومامانی یا بابائی فکر می کنن که دیگه خوابم سنگین شده ومنو تو جام میذارن در صورتیکه تو 5 دقیقه ی اول لبه ی پتومو دهنم نکنم ودستهام رو هم نیارم بیرون یعنی حتما حداقل 2 ساعت با آرامش می خوابم اما اگه دستام رو بیارم بیرون ولبه ی پتو رو بکنم دهنم یعنی دوباره ب...
3 بهمن 1392

من متولد شدم

سلام هفتم دی ماه بود که صبح زود من به مامانی اعلام کردم می خوام به دنیا  بیام این یعنی 3 روززودتر از تاریخ سزارین ،ساعت 8بابائی اومد دنبال من ومامانی وخاله وداداش اول داداش رو رسوندیم مدرسه وبعدش رفتیم بیمارستان وآماده شدیم رفتیم اتاق عمل و من ساعت٣٠/٩صبح متولد شدم با ٣٥٥٠ گرم وزن و٥٢ سانتی متر قد،اونقدرهمه چیز یهوئی شد که نشد عکس داشته باشم از لحظه ی تولدم البته کل پروسه فیلمبرداری شد وبعدا از روی فیلمم عکس لحظه ی تولدم رو می ذارم بلافاصله بعد از تولد گریه کردم ورفتم بغل مامانی وماچ وبوسه وعشقولانه واینا بعدش منو دادن به خاله وبابا برای پوشوندن لباس خاله به محض دیدن من اسم پرنیان رو برام انتخاب کردوهمش می گفت که من حریر بودم وپرنیا...
25 دی 1392