آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

مسافرکوچولو

من متولد شدم

1392/10/25 20:34
نویسنده : آیداکوچولو
526 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

هفتم دی ماه بود که صبح زود من به مامانی اعلام کردم می خوام به دنیا  بیام این یعنی 3 روززودتر از تاریخ سزارین ،ساعت 8بابائی اومد دنبال من ومامانی وخاله وداداش اول داداش رو رسوندیم مدرسه وبعدش رفتیم بیمارستان وآماده شدیم رفتیم اتاق عمل و من ساعت٣٠/٩صبح متولد شدم با ٣٥٥٠ گرم وزن و٥٢ سانتی متر قد،اونقدرهمه چیز یهوئی شد که نشد عکس داشته باشم از لحظه ی تولدم البته کل پروسه فیلمبرداری شد وبعدا از روی فیلمم عکس لحظه ی تولدم رو می ذارم بلافاصله بعد از تولد گریه کردم ورفتم بغل مامانی وماچ وبوسه وعشقولانه واینا

بعدش منو دادن به خاله وبابا برای پوشوندن لباس خاله به محض دیدن من اسم پرنیان رو برام انتخاب کردوهمش می گفت که من حریر بودم وپرنیان

بعدش منتقل شدم به بخش پیش مامانیم وداداشی اومد پیشم وخاله وبابا هم بودند بعدش خانوم دائی اومد وبعدش عزیز ودائی وخلاصه خیلی های دیگه

شب بانو خانوم موند پیش من ومامانی وفردا بابائی وخاله اومدند ومن چکاپ دکتر اطفال شدم وواکسن هام رو هم زدم ومرخص شدیم ورفتیم خونه ویه ببعی قربونی کردیم

من دختر خوبیم گاهی بیقرارم گاهی گریه می کنم گاهی دلم درد می گیره وگاهی آرومم منم مثل همه ی نوزادا یه کش وقوسائی دارم واسه خودم

توی 10 روز اول تولدم خاله جون خیلی زحمت کشید برام پیشم موند با وجودیکه داداش عرفان امتحان داشت وبا عمو تنها مونده بودن عزیز خیلی زحمت کشید با وجودیکه پاهاش خیلی درد می کنه وبابائی عزیزم که واسه من ومامانی سنگ تموم گذاشت بابائی جونم بهترین دختر دنیا میشم برات وبانو خانوم که از حالا به بعد هم زیاد بهش زحمت خواهیم داد من ومامانی از زحمات همه ممنونیم  وامیدواریم که توی جشن وشادمانی جبران کنیم

یه تشکر ویژه از خاله مریم عزیز که خیلی برامون زحمت کشید واون روزی هم که به دنیا اومدم اون همه راه رو کوبید وواسه ی دیدنم اومد بیمارستان ویه عالمه اشک شوق ریخت خاله مریم گفت که من یه دختر مسیحائی هستم وای کاش اسمم  مسیحا باشه( خاله مریم خیلی دوستت خواهم داشت)

مهمترین اتفاق افتادن نافم توی 5روزگی بود که اتفاق خیلی خوبی بود وبابائی حیاط مسجد جامع توی باغچه دفنش کرد

برای همه ی چکاپ ها با خاله وبابائی رفتم وهی هرروز مامانی رو می ذاشتم ومی رفتم بیرون واسه خودم اوایل یه زردی خفیف داشتم که خدا روشکر با دارو کنترل شد ونیازی به بستری نبود

من اومدم

اولین اذان

اولین اذان

اولین عکسم با داداش امیدم

من وداداشی

من وداداشی وخاله

من ودادا وخاله

اولین لحظه ی ورودم به خونه

خوش اومدم

ببعی من

ببعی من

اولین خواب توی خونمون

لالائی

لالائی رو سینه ی مامانی

لالائی رو سینه ی مامانی

٦روزگی عکس از فرم نوزادی

نوزادی

بازم 6روزگی

6روزگی

بازم 6روزگی

6روزگی

شب هفتم تولد

من وبابا

بازم هفتمین شب تولد

هفتمین شب

هفتمین روز تولدم

هفته

اولین ناخن گرفتن ده روزگی قبل از حمام

اولین ناخن گرفتن

اولین وسایل حمام

وسایل حمام

اولین حمام(توسط خاله جون ،خانوم دائی جون وبانو خانوم در ده روزگی)

اولین حمام

بعد از حمام بغل بابا جونیم 

عافیت باشه

ده روزگی ومن وبابائی وآجی باران وآجی سوگند

ده روزگی

خمیازه

خمیازه

من واجی بارانم

من وآجی بارانم

لالائی بغل مامانی

لالا بغل مامانی

11روزگی از لای قندا ق فرنگی وقتی داشتم می رفتم دکتر برای چکاپ

11روزگی

وقتی بابائی اذان گذاشت کنار گوشم ومن به حالت تسلیم شدم

اذان

تا بعد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)