آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

مسافرکوچولو

آیدااز 13 تا 14 ماهگی

سلام واما این ماه توی این ماه هر روز نسبت به روز قبل راه رفتنم کامل تر شد وبالا وپائین رفتن از ارتفاعات رو با احتیاط بیشتری انجام میدم یه سرگرمی جالب درست کردم با صدای بلند میگم ماما ،بابا،یا دادا واونوقت مامانی وبابا ئی ودادا هم میگن جانم وجالبه که اونا هم با صدای بلند میگن!واین کارو ده ها بار تکرار میکنم به دامنه ی لغاتم دای دای یعنی دائی وسیب وگل وتدی اضافه شده ویه کلمه ی جالب عید عید این کلمه از اونجائی اومد که مامانی یه روز رفت بیرون وواسم یه لباس تو خونگی گرفت وقتی اومد گفت اینم از لباس تو خونگی عیدت منم یهو گفتم عید عید ودیگه هی تکرار کردم واسم اون لباس هم شد عید عید هر کاری که مامانی وبابائی میگن نکن رو بدتر انجام میدم ...
3 اسفند 1393

یه سفرکوچولو

سلام ما یه سفر کوچولو آخر هفته ی پیش رفتیم تهران کل زمان کوتاه سفرمون بارون می بارید وهمه جا پر از طراوت بود هم سیاحت هم خرید هم دیدار اقوام وهم مهمونی مامانی وخاله وزندائی یه روز رفتن برای خرید لباسای عید ما کوچولو ها ساعت 4 رفتن و10 شب برگشتن ومامانی واسه من یه لباس قشنگ گرفته بود خاله جون هم واسم یه لباس قشنگ گرفته بود که بعدا با هاشون عکس می گیرم ومیزارم تو وبلاگم من برای خرید نرفتم با بقیه رفتیم پارک آب وآتش وپل طبیعت که خیلی بهم خوش گذشت کلا این سفر بهم خیلی خوش گذشت وتوی جمع خیلی خیلی شاد بودم وعکسها این عکس ابتدای راه توی جاده ی بارونیه که من یه ساعتی خوابیدم وعکس های پارک آب وآتش اولین عکس من وآبجی هانیه ودائی علی ...
26 بهمن 1393

13ماهگی

سلام من خاله ریزه آیدا ،امروز سیزده ماهه شدم وبا اولین دمپائی واولین روسریم عکس گرفتم   فردا نوشت:سن شما وبلاگم روز 4شنبه... .: آیدا کوچولوی ما تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد :. ...
7 بهمن 1393

آیدااز12 تا 13 ماهگی

سلام مهمترین اتفاق این ماه ساعت نه ونیم شب دهم دی ماه رخ داد ومن پاشدم وچند قدم راه رفتم واز فرداش همه ی فکر وذکرم شدر اه رفتن وصد البته هفته ی اول زمین خوردنای راه به راه اونقدر زمین می خوردم که شبا مامانی باید پاهام رو کلی ماساژ میداد تا بی قراری نکنم وآروم بخوابم الان اما با مهارت کامل راه میرم وکلا طول روز شاید یکی دو بار بیفتم از اونجائی که خیلی ذوق راه رفتنم و دارم تمام مدتی که بیدارم رو راه میرم وسجوربجور میکنم واصلا هم حاضر نیستم دستم رو موقع راه رفتن به کسی بدم خاموش کردن تلویزیون رو که دیگه نگو از مهارت های مهم منه کسی اگه بخواد یه برنامه ببینه باید کلی سنگر ببنده جلوی تلویزیون!!! دامنه ی لغاتم خیلی گسترده نشده فقط تی ت...
4 بهمن 1393

اولین برف زمستونی

سلام امروزشهر ما برف بارید ومامانی صبح که برف رو دید یه عالمه بوسه فرستاد سمت آسمون برای خدا با وجودی که مامانی سرمای سختی خورده ولی دلش طاقت نیاورد این روز رو از دست بدیم  از یه بابتم روزای برفی رو باید غنیمت شمرد انقدر که کم پیش میاد خلاصه زنگ زد به بابائی که سر کار بود که از قرار بابائی هم یه روز شلوغ داشت وحسابی مشغول بود ولی اونم دلش نیومد نیاد ونریم توی طبیعت برفی خلاصه بابائی هم اومد وزدیم بیرون وعکسای برفی هم گرفتم واما عکسها   اینجا یه چند نفر داشتن رد میشدن سرک کشیدم ببینمشون! واینجا لیز خوردم روی برفا ودیگه حاضر نشدم رو برفا وایسم ...
18 دی 1393
1156 14 18 ادامه مطلب

کریسمس مبارک

یکی ازخوبی های  ما بچه ها اینه که دنیامون واحده به دور ازرنگ ونژاد ودین وآئین ومذهب ،هر شادی رو دوست داریم کریسمس به همه ی بچه های جای جای دنیا که سال نوشون رو با زمستون"فصل من"آغازمی کنندمبارک. ودیشب یعنی شب سال نو میلادی من برای اولین بارچند قدم راه رفتم وهمه رو شوکه کردم ...
11 دی 1393

این روزا

سلام روز دوشنبه من رفتم مرکزبهداشت برای چکاب وواکسن 1 سالگی شده بودم یه دختر 80 سانتی 5/9 کیلوئی وهمه چیز خداروشکر نرمال بود واکسن 1 سالگی دردش از همیشه کمتر بود ومن خیلی کم گریه کردم اصلا هم بعدش اذیت نشدم آقای واکسیناتور گفت احتمال داره 3/4روز بعد یه حالت سرماخوردگی خفیف بهم دست بده که خود به خود هم فروکش میکنه! واتفاق جالب روز تولد واقعیم یعنی هفتم دی این بود که بدون هیچ کمکی از جام پاشدم طی یک عملیات انتحاری قبلش دستم رو به جائی میگرفتم بعد کم کم خودم رو جدا میکردم ومی ایستادم اما دقیقا روز تولدم خودم از زمین بلند شدم وشروع کردم واسه خودم دست زدن این دست زدنا مال اینه که من هر وقت ایستادم همه برام دست زدن منم به این ن...
10 دی 1393