اولین برف زمستونی
سلام
امروزشهر ما برف بارید
ومامانی صبح که برف رو دید یه عالمه بوسه فرستاد سمت آسمون برای خدا
با وجودی که مامانی سرمای سختی خورده ولی دلش طاقت نیاورد این روز رو از دست بدیم از یه بابتم روزای برفی رو باید غنیمت شمرد انقدر که کم پیش میاد خلاصه زنگ زد به بابائی که سر کار بود که از قرار بابائی هم یه روز شلوغ داشت وحسابی مشغول بود ولی اونم دلش نیومد نیاد ونریم توی طبیعت برفی خلاصه بابائی هم اومد وزدیم بیرون وعکسای برفی هم گرفتم
واما عکسها
اینجا یه چند نفر داشتن رد میشدن سرک کشیدم ببینمشون!
واینجا لیز خوردم روی برفا ودیگه حاضر نشدم رو برفا وایسم ویه کم ترسیدم واز اونجائی که حسابی سرد شده بود برگشتیم
به امید روزای برفی بیشتر
واین چکمه ها رو که اولین چکمه های من هستن بابائی ومامانی وداداشی عزیزم به مناسبت اولین قدم هائی که برداشتم واسم هدیه گرفتند ومامانی می خواست یه کیک بگیره ویه جشن قدم کوچولوی خونوادگی بگیره ولی داداشیم حسابی درساش سنگینه حالا شاید بعدا...
تابعد بای بای