اولین دد بدون ماشین
سلام
دیروز مامانی میخواست بره مغازه لوازم خانگی سرخیابون که جاروبرقی ببینه آخه جاروبرقی مون تقریبا دیگه خراب شده که یهو من وبابائی هم تصمیم گرفتیم باهاش بریم اونم پیاده من لباس پوشیدم ورفتیم غافل از اینکه بیرون یه باد به شدت سرد میاد ولی من تمام طول راه شگفت زده بودم وهمه جا رو با تعجب نگاه می کردم مسیر کوتاهی رفتیم وموقع برگشت هم نون خریدیم ومن از دد خوشم اومد زیادددددددد آخه هیچوقت پیش نیومده بود این جوری برم بیرون هم به خاطر سرمای هوا وهم به خاطر اینکه خیلی کوچولو بودم هنوز خوب!
واینم عکسها
واما این روز هایم
کماکان با تلاش وتکاپو انگشتهام رو با تمام قوا می خورم
عاشق رنگ طلائی وهر چیز طلائیم
صبح حا که بیدار میشم حسابی سر حالم وحسابی میخندم ودلبری میکنم
غروبارو دوست ندارم ووقتی هورا رو به سمت تاریکی میره تا موقع خواب گریه زاری میکنم
بعداز ظهرا که بی قرار میشم مامانی باید بغلم کنه وبپره بالا پائین تا من آروم بشم وبه همون حالتم شیر می خورم به قول داداشی به شیوه ی جامپینگ!
ازکلاه خیلی بدم میاد
نازنازیم اونقدر که مامانی کش همه یشلوارام وجورابام رو اونقدر کشیدم که در رفتن تا اذیت نشم حتی کش محافظ مولفیکسمم اول پاره میکنه بعد پام میکنه که اذیت نشم
یه لوستر طلائی رنگ داریم که خیلی دوسش دارم وصبح که بیدار میشم اول سریع به سمتش بر میگردم وبا لبخند نگاش میکنم وخیالم راحت میشه که هنوز سر جاشه!
تا بعد بای بای