آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

مسافرکوچولو

40 روزگی

سلام من آیدا کوچولو ٤٠ روزه شدم 40روزمه زورم زیاد شده!بزنمت... نه نمی زنمت! من خیلی دوست دارم بغل باشم وسرم سر شون مامان وبابام باشه و راه بریم خیلی هم تلاش می کنم گردنم رو خودم نگه دارم اینجام یه روز کاملا اخمو وجدی خوابیده بودم یه شب خاله مهلا اومد دیدن من وبرام یه سارافون وکفشک خوشگل آورده بود که خودش بافته بود اونقدر خوشگل بود که دلم نیامد عکسشو اینجا نذارم/مرسی خاله جون هنرمند من یه خاله نرگس دارم که خیلی دوست داشت منو ببینه اماسالهاست که مریضه ودیگه پاهاش توان راه رفتن نداره ازاون جایی که خیلی مهربونه واسه من یه عروسک خوشگل وتابلوی وان یکادهدیه گرفت ودادمامان باباش واسم آوردن منو مامانی هم گفتی...
18 بهمن 1392

1ماهگی

من آیدا کوچولو امروز یک ماهه شدم وکیکم وامالالائی در 1ماهگی کاملا اخمو کاملا جدی ومشت گره کرده در 1ماهگی وآیدای 1 ماهه ی !! ...
8 بهمن 1392

بازم سلام

سلام اول توی قسمت عادت های من یه چیز خیلی مهم جا افتاد اونم توجه کردن بود من از همون اول وقتی که سیر بودم وجام تمیز بود ودلم هم درد نمی کرد زل می زدم ولبام رو غنچه می کردم و یه قیافه ی کاملا جدی به خودم می گرفتم وهنوز هم ایتن کار رو میکنم که این کار معروف شد به "توجه کردن" ٢روز پیش مامانی برای دومین بار رفت بیرون(بار اول رفته بود آرایشگاه ) منو سپرد به بابائی وداداشی سایز لباس هائی که دارم اونائی که صفر بود که کلا کوچیکه سایز یکم که دارم انگاری بزرگتر از یکه وخلاصه مامانی رفت بیرون واین بلوزشلوار رو برام گرفت این اولین خرید مامانی برای من بعد از تولدمه(البته به جز هفته ای 2 بسته مولفیکس ودستمال مرطوب) وقتی اومد دید اینم...
3 بهمن 1392

یه سری از عادت های من

سلام اولین دوست نداشتن من تخت نوزادی بیمارستان بود که هر وقت روش می خوابیدم عق میزدم وگریه وبی قراری میکردم اینقدر عق زدم تا مامانی فهمید من از این تخته بدم میاد ومنو یا پیش خوش می خوابوند یا پیش بانو خانوم بودم تا اونشب گذشت  ازهمون اول که بدنیا اومدم اخم کرده بودم الانم خیلی وقتا اخم میکنم فقط موقع خواب خرگوشی میخندم الانا 4/3 ساعت یا بیشتر که بیدارم وقتی که می خوام بخوابم ومامانی یا بابائی فکر می کنن که دیگه خوابم سنگین شده ومنو تو جام میذارن در صورتیکه تو 5 دقیقه ی اول لبه ی پتومو دهنم نکنم ودستهام رو هم نیارم بیرون یعنی حتما حداقل 2 ساعت با آرامش می خوابم اما اگه دستام رو بیارم بیرون ولبه ی پتو رو بکنم دهنم یعنی دوباره ب...
3 بهمن 1392

من متولد شدم

سلام هفتم دی ماه بود که صبح زود من به مامانی اعلام کردم می خوام به دنیا  بیام این یعنی 3 روززودتر از تاریخ سزارین ،ساعت 8بابائی اومد دنبال من ومامانی وخاله وداداش اول داداش رو رسوندیم مدرسه وبعدش رفتیم بیمارستان وآماده شدیم رفتیم اتاق عمل و من ساعت٣٠/٩صبح متولد شدم با ٣٥٥٠ گرم وزن و٥٢ سانتی متر قد،اونقدرهمه چیز یهوئی شد که نشد عکس داشته باشم از لحظه ی تولدم البته کل پروسه فیلمبرداری شد وبعدا از روی فیلمم عکس لحظه ی تولدم رو می ذارم بلافاصله بعد از تولد گریه کردم ورفتم بغل مامانی وماچ وبوسه وعشقولانه واینا بعدش منو دادن به خاله وبابا برای پوشوندن لباس خاله به محض دیدن من اسم پرنیان رو برام انتخاب کردوهمش می گفت که من حریر بودم وپرنیا...
25 دی 1392

این روزها

روزیکشنبه من ومامانی وبابائی رفتیم مطب برای شنوائی سنجی آقای دکتر یه چیزی تو گوشم میذاشت ومنم جیغ میزدم همه چیز نرمال بود هرچند آقای دکتر گفتن که این دستگاه فقط سلامت فیزیکی گوش رو نشون میده وبرای کار اصلی باید بریم مرکز بیمارستان مهر که متاسفانه فعلا متصدی نداره بعدش رفتیم مطب پیش خانوم دکتر یه هدیه ی کوچولو برای خانوم دکتر گرفته بودیم ورفتیم برای تشکر از زحماتشون وایشون از دیدنمون خیلی خوشحال شدند،آخه خانوم دکتر خیلی بیشتر از حد وظیفه ی یه پزشک به خاطر من زحمت کشیدن وقت وبی وقت گاه وبی گاه مزاحمشون شدیم وایشون با روی باز پذیرفتنمون وخیلی وقتها هم توی استرسا ونگرانیهامون سهیم بودن خانوم دکتر ممنون از زحماتتون اینم عکس یادگاری من وخانوم ...
25 دی 1392

لباس گرم ونرم

سلام وقتی مامانی داشت برای من خرید می کرد موفق نشد یه لباس بافت دلخواه برای من که دخمل زمستونم گیر بیاره واسه همین داد واسم بافتن وقتی آماده شد مامانی دید هم یه مقدار سایزش بزرگ شده وهم بافتش لطیف نیست بعد از این ماجرا قرار شد خالم برام ببافه که اونم از اونجائی که خاله از ما دوره بعیده برای تولدم به دستم برسه مامان خودم هم از این هنر ها بلد نیست واسه همین آخرش مجبور شد دوباره یه روز بره بازار ویه لباس آماده واسم بگیره واین لباس به اتفاق لباس ها ووسایل مورد نیازم رفتند توی ساک برای روزی که من به دنیا بیام بعدا نوشت :اینم لباس بافتی که خاله جون واسم بافته واتفاقا به موقع به دستم رسید وکلاه   تا بعد/ب...
25 دی 1392

اولین هدایای من

سلام اینا اولین هدایای من هستند کادوی مامان جون اخترم کادوی مامان جون فاطمه ام کادوی خاله جونم یعنی قابلمه رو داشته باش ومحتویاتش رو ومحتویات قابلمه وآلبوم عکس کادوی دائی علی وزن دائی شهلا کادوی دائی حسن وخانوم دائی فاطمه کادوی آبجی هانیه عزیزم وکادوی داداش امید عزیزم کادوی مامانی وبابائی دست همگی درد نکنه ممنون از هدایای قشنگتون   ...
21 دی 1392

اولین خرید

سلام روز 5شنبه ی هفته ی قبل من وبابائی ومامانی رفتیم خرید برای من /مبالکم باشه خیلی مزه داد واین اولین خرید من بود واما خریدها لباس های نوزادی سایز صفر لباس نوزادی سایز1   لباس تک وجوراب وزیرانداز تعویض سرهمی خوشملم پاپوشم ست حوله ست پتو وپاپوش وسایل بهداشتی ظروف غذا ست رختخواب واینم داداشی که هوس کرد بخوابه تو رختخوابم قنداق فرنگیم وتشک وبالش وزیرانداز مامان دوز وان حمامم فعلا بای بای   ...
19 دی 1392