آیدا از ۳۴ تا ۳۵ ماهگی
سلام
یه موضوع جالب اینکه در آستانه ی ۳ سالگی منی که از اون اول به ندرت کلمه ای رو پس وپیش یا نادرست تلفظ می کردم یهو خیلی از کلمات رو نادرست می گم اونقدر این کلمه ها زیاد شدن که نمیشه لیستشون رو نوشت حداقل دوتا حرف کلمه ها رو جا به جا می کنم مثلا لفطا به جای لطفا وترهان به جای تهران والی آخر
یه مدت بوداز واژه ی بی ادب زیاد استفاده می کردم وبابا وداداش ازین موضوع خیلی ناراحت بودن مامانیم هم یه راه حل پیدا کرد اونم اینکه هروقت عصبانی میشم به جای بی ادب بگم با ادب ،که راه حل خوبی بود و من دیگه به ندرت حواسم پرت میشه وحرف بد می زنم کلا دختر با مودب وخانومی هستم ،همیشه خجالتی بودم ولی میزانش خیلی بالا رفته وخجالتی تر شدم در آستانه ی ۳ سالگی، هرکسی رو که می بینم به مامانی یا بابائی می چسبم ویا محکم چشمام رو می گیرم.
عاشق ترشیم خصوصا کلم که بهش میگم کلمه!مامانم هم با استفاده از این موضوع بهم غذا میده یه کلم رو کوچولو کوچولو می کنه وهر تکش میشه جایزه ی یه قاشق غذا
یه چند روزی بود همش به همه میگفتم بیائید کنار پنجره و به خدا بگید بارون بریزه تو حیاطمون وبقیه هم این کارو برام می کردن تا اینکه یا روز صبح بیدار شدم ودیدم بارون میاد خوشحال دویدم سمت مامانی و گفتم حالا دیگه بریم چرت(چتر)بخریم
واما عکسها وشرح عکس ها
درست روز ماه گرد ۳۴ ماهگیم که رفته بودیم پارک خوردم زمین وچونم حسابی زخم شد وتا چند روز پانسمان بودش اینم عکس آیدای مجروح!
۱۷ آبان تولد بابائیم و۱۸ آبان تولد داداشیمه واین عکس از روز شما وبلاگم روز تولد داداشیم وجشن تولدش
یه دو روزی رفتیم همدان هم خرید کردیم هم گردش وهم به خاله مریم اینا سرزدیم واینم عکسمون درشروع مسیر
رستوران ساحل که خیلی باصفا بود
من وآدم برفی
چتر خوشگلم که از وقتی خریدمش تا چندروز همین طوری همه جا دستم بود این عروسک رو هم از همدان خریدم واسمش رو سما گذاشتم
در راه برگشت از همدان غش کردم دیگه!
یه روز خوب با ثنا وسوگند که اومده بودن خونمون مهمونی
درحال نقاشی کشیدن با دوستان
اولین خمیردندان من ،مامانیم کلی گشت تا خمیر دندونی پیدا کنه که رنگ نمایش سبز باشه تا اگه ازش قورت دادم مشکلی نباشه ،تا قبل از این من بدون خمیردندون مسواک میزدم
من وسوگندی در حال بازی
یه روز که رفته بودیم خونه ی مامانی سوگند وثنا
ودرحال اتل متل بازی
یه روزربابام توی کمد دیواری کار داشت ومی خواست چیزی برداره که چشمم افتاد به دسته ی سه چرخم وخواستمش بابا هم آورد نصبش کرد منم همش چپش می کردم وباهاش تک چرخ می زدم
مامانیم صندلی زیر پا گذاشتن وبالا رفتن از کابینت و ظرفشوئی رو ممنوع اعلام کرده من وبابائیم هم یه نقشه کشیدیم واین مشکل رو حل کردیم