خلاصه ای از سفرم به دریا
سلام
مابرگشتیم
از سفر بگم که روز جمعه 14 شهریور شروع شد صبح زود به مقصد تهران من بر خلاف تصور مامانی تمام طول راه دختر خوب وآروم ونازنینی بودم واصلا اذیت نکردم ظهررسیدیم تهران ورفتیم خونه ی خاله که خاله با سینی اسفند وگل یاس به استقبالمون اومدگلای یاس رو بارانی چیده بود وریخته بود توی کاسه ی آب وکنار اسفند گذاشته بود
خلاصه استراحت کردیم ودوش گرفتیم ونهار خوردیم وگل گفتیم وگل شنفتیم وصاحب کلی سوغاتی خوشگل هم شدیم آخه خاله وبارانی وآبجی هانیه تازه از ترکیه برگشته بودن
صبح روز شنبه حرکت کردیم به سمت شمال به اتفاق خاله اینا عزیز ودائی اینا وباز هم من دختر خیلی خوبی بودم وظهررسیدیم بابلسر ونهار رفتیم رستوران وبازم مهمون خاله بودیم وبعد از نهار رفتیم شهرک دریاکنارکه خاله زحمت کشیده بود واونجا واسمون ویلا گرفته بودودائی علی اینا هم فرداش بهمون ملحق شدن شهرک خیلی زیبا بود وویلا خیلی راحت وعالی خلاصه گردش رفتیم دریا رفتیم خرید رفتیم ودسته جمعی ودور همی کلی خوش گذروندیم ومن مورد عشق ولطف ومحبت همه بودم واینو خیلی خوب درک می کردم وخیلی خوشحال بودم
تا 5شنبه شمال موندیم و5شنبه به سمت تهران حرکت کردیم وتا روز 2شنبه هم تهران موندیم اینم بگم که در انتهای سفر خاله منو پاگشا کرد ویه سکه ی تمام بهار آزادی به من هدیه دادکل سفر به من خیلی خیلی خوش گذشت وخیلی خوشحال بودم ودر نهایت 2 شنبه برگشتیم خونه
از وقتی برگشتیم من هیچ علامتی از بیماری نداشتم ولی بی حوصله بودم دیروز خیلی بی حوصلگیم شدت گرفت وبابا با آقای دکتر تماس گرفت وراهنمائی خواست وآقای دکتر گفت که آیدا کوچولو دلتنگ همسفرای عزیزش شده وسعی کنید بیشتر ببریدش بیرون تا عادی بشه
البته مامانی واسه من احتمال دندون هم میده اینم یه عکس از آیدای دلتنگ
واماعکسهای سفر
اولین عکس جاده ی هراز من وخاله
اینجا هم من وجنگل های ابتدای جاده ی هراز
من وآبجی باران وآبجی سوگندم موقع صرف صبحانه
اینجا می خوام یواشکی عینک سوگند رو بردارم
اولین دیدار من ودریا
بازم من وآبجی هام ودریا
اینجا بابائی کلاه منو پوشیده ومن کلاه سوگندرو
محوطه ی شهرک دریا کنار
تراس ویلا
اینجام من تیپ کنار دریازدم ومایوی خوشگلم رو پوشیدم می خوام برم دریا
من ودریا ومامانیم
من ودریا وبارانی
ومن که دوست نداشتم بیام پائین روی ماسه ها
ومن که می ترسیدم برم توی آب دریا برعکس عشقی که به آب بازی دارم
وبغل بابا که بودم به دریا می خندیدم
بازم من ودریا
اینجام من سوارجت اسکی شدم
اینجام من بغل دائی علی وکنار بابا وباربی کیو
بفرمائین جوجه کباب!
واین دوتا عکس رو هم برای یادبود اولین سفرم توی یه اتلیه ی کوچولو فریدون کنار انداختم جالبه که ظهر عکسام رو حول حولکی گرفتم وعصر آماده شد در حالیکه عکسهای 6 ماهگی و7 ماهگیم هنوز حاضر نشدن!
لباس سفیدی که توی عکس پائین تنمه از سوغاتی های ترکیست اینو آبجی بارانم خودش واسم انتخاب کرده
یه شبم رفتیم خونه دائی علی اینا اونجا خاله کیک گرفت که دور همی یه تولد واسه بارانی بگیریم البته تولد بارانی مرداده ولی اون موقع ماها نبودیم وقتی رفتیم دیدیم زندائی هم کیک گرفته وقصد سورپرایز داشته خلاصه اونشب واسه بارانی تولد گرفتیم ولی من خواب بودم واسه همین با بخش تولد بازی عکس ندارم ولی یه عکس با آبجی هانیه ی عزیزم دارم که خیلی خیلی دوسش دارم وخیلی هم دوسم داره راستی همه میگن من به آبجی هانیه شبیهم یعنی به کوچولوئیهاش
این عکس من وآبجی هانیه
واینم یه عکس از بچگی های آبجی هانیه
قبل از سفر مامانی قصد داشت برام یه چمدون قشنگ بگیره ولی گیرش نیومد واسه همین در انتهای سفر بابائی واسم از تهران گرفت به امید خدا برای سفرهای بعدی استفادش میکنم
واینم سکه ای که خاله بهم پاگشا داد
مامان نوشت:تو بی شک نازنین ترین همسفری آیدای بی همتای من