آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

مسافرکوچولو

آیدا از ۳۱ تا ۳۲ ماهگی

1395/6/4 10:5
نویسنده : آیداکوچولو
1,786 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

این ماه ماه نهایت بد غذائی من هست یعنی غذا خوردن برام شده غصه اصلا نه صبحانه ونهار ونه شام میل ندارم بخورم فقط یه ذره میوه وحله حوله

مامانیم من رواز آمپول ترسونده اونم برای غذا خوردن چون واقعا نیازه من به سختی غذا می خورم وکارای خطرناکم زیاد انجام میدم که لازمه به یه طریقی کوتاه بیام که آمپول بهترین راه حل بود

دوتا کارو کلا قرار نیست یاد بگیرم درست پوشیدن کفش ودمپائی ویاد گرفتن رنگهانیشخند

سوره های توحید وکوثر رو کاملا یاد گرفتم ومامانیم داره سوره ی عصر رو بهم یاد میده همچنان به شعر علاقمندم

عاشق گفتن کلمات قلمبه وسلمبه هستم وخیلی هم مودب، مرسی متشکرم صبح بخیر شب بخیر خوابای خوب ببینی دست شما درد نکنه و...همیشه حواسم هست که بگم ماه پیش ررو مشدد می کردم که ترک کردم واین ماه آهنگین صحبت می کنم آهنگ میدم به کلماتم؛خودم خودم خودم هم که برقراره برای هرکاری خودم خودم می کنم وقتی هم که یه کاری که نظرم سخت میاد رو خودم انجام میدم میگم "ماشا الله"ببینید بلدمنیشخند

عاشق مهمونی رفتن ومهمون داشتن هستم

هنوز پائیز نیومده من یه سرمای حسابی خوردم هنوز هم سرفه میکنم وآبریزش بینی دارم وهیچی نخوردن هام به اوج خودش رسیده

خوب این ماه یه روز خوب داشتیم روز میلاد حضرت معصومه وروز دختر

ما این روز رو خونه ی عزیزم جشن گرفتیم

اینم من وسوگندی در حال فوت کردن شمع

جشن روز دختر

واینم کادوهای روز دختر من البته عزیز جونم هم بهم پول نقد دادن

کادوهای روز دختر

من وسوگندی با کفشای ست

ست

یه روز با مامانیم رفتم پارک واونقدر تاب وسرسره وبدو بدو بازی کردم که دیگه نا نداشتم تا خونه بیام

پارک

تاب وسرسره

اینجا دراز کشیده بودم روی نیمکت و ماه کوچولو رو به مامانم نشون میدادم

ماه

یه روز رفته بودیم خارج شهر ومن با این ببعی ها وسمیه دختر عشایری عکس گرفتم

ببعی

من وسمیه

اینجا سوار اسب دینگ دینگیم شدم ودارم باهاش خداحافظی می کنم ،تازه بوسشم می کردم که دیگه چون مامانیم میگه تمیز نیست این کارو نمی کنم

دختر با احساس

اینم یه روزه که واسه این هاپو دمپائی پوشیده بودم وکیف داده بودم دستش

هاپو

ومن که عاشق کیف وکفش بزرگم خصوصا کفش

عشق کیف وکفش

این یه روز صبح ساعت ۱۱ هستش که من هنوز خواب بودم البته این اتفاق به ندرت میفته من صبح ها زیاد نمی خوابم

خوابالو

دوچرخه بازی با سوگندی

دوچرخه بازی

اینجا یه روزه که با مامانیم رفته بودم پیاده روی وخسته شده بودم ولب جوب نشسته بودم خستگی در کنم

آیداخسته

اینجا رفتم تویخچال که جواب اون سوال قدیمی ،کی لامپ توی یخچالو خاموش می کنه؟!!رو پیدا کنم...نیشخند

یخچال

وآیدای سرما خورده وگل نیلوفر

آیدا ونیلوفر

مامان نوشت:با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند این روزها...

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان نرگس
4 شهریور 95 22:58
ایدای باهوش و کنجکاو بالاخره فهمیدی کی لامپ یخچالو خاموش میکنه!!!! چه خوش تیپ شده با کیف و کفش مامانش.....خیلس ست زیبایی شده با لباس زیباش
مامانی گیتا جون
7 شهریور 95 13:07
دخترخاله
9 شهریور 95 11:53
مامان هانیه
10 شهریور 95 17:03
به به دختر خوش تیپ و خوشگلمون ایدا جون........ مثل همیشه ناز و خانم .....همیشه شاد باشی عزیزم