آیدا از 29 تا 30 ماهگی
سلام ونماز وروزه هاتون قبول باشه لطفا توی این شب وروزهای عزیز برای ما هم دعا کنید
هرروز که می گذره خانوم تر ومستقل تر میشم همچنان یه مقدار بی ترمز وسر به هوام وکارای خطرناک انجام میدم وسواس شدم به لباسهام البته این وسواس شامل دست ووسیله دهن کردن وبه هر جائی مالیدن خودم وکروکثیف شدن نمیشه فقط دائم گیر میدم که شلوارم یا لباسم باید عوض بشه
دوتا صفت"خوشدل ومرهبان"رو خیلی زیاد وبرای همه چیز به کار می برم حتی برای لواشک!!!
هرچهارتادندون آسیاب دومم کامل شدن یکیشون سمت راست پائین خیلی اذیتم کرد تا درومد الان 20 عدد مروارید زیبا دارم که باید خیلی مواظبشون باشم
آموزش رنگها همچنان بی نتیجه موند مامانیم کم کم به این نتیجه رسید که شاید در مورد من هنوز وقتش نشده ودیگه زیاد سخت نمی گیره هر چند دایم توی صحبتاش همه چیزو با رنگش میگه مثلا آسمون آبی خورشید زرد گل قرمز جوراب سفید و...
دائم میگم خودم خودم ،خودم بپوشم خودم درارم خودم غذا بخورم خودم برم و...توی خیابون اصلا به مامان وبابام دستم رو نمیدم به هر سکو یا پله ای برسم باید ازش بالا برم واز روش بیام پله هم که ببینم که باید حتما ازش بالا وپائین برم؛توی خیابون همه ی جاهائی که رفتیم رو یادمه؛ یادمه از کدوم عابربانک پول برداشت کردیم یادمه از کدوم مغازه پفیلا وپاستیل وبستنی خریدیم ، مسیر رفتن به اسب دینگ دینگی رو از نیمه ی راه به بعد بلدم مسیر خونمون رو از یه جائی به بعد دقیق بلدم کلا این چیزا خوب یادم می مونه.
وحالا عکس ها
اول عکس من واسب تک شاخم سر گرمی هرروز من اینه که برم سوارش بشم وخیلی هم دوستش دارم
ودوم اولین کارتونی که بهش علاقمند شدم من کارتون توپولوها رو خیلی دوست دارم واینم شیوه ی کارتون دیدن من
بعد از پایان امتحانات داداشیم یه روز با مهمونامون رفتیم پیک نیک با وجودی که خرداد بود ولی سرد بود دل طبیعت
درحال آش رشته خوردن جاتون خالی
من ودائی وسوگندی بادبادک هوا کردیم
من وسوگندی
من وبابائیم
من ویه نوارکاست قدیمی
من بستنی دوست دارم
یه روز پارک بانوان
شهر بازی
یه روز رفته بودیم خاله مریم دختر خاله ی بابائیم که واسه حامدپسرشون جشن گرفته بودن مامان وبابای حامد براش یه دو چرخه هدیه گرفته بودن من دائم سوارش بودم البته کلی هم نانای کردم و کلی هم بادکنک بازی
قبلا دو بسته مداد رنگی داشتم که اصلا معلوم نشد چی شدن ایندفعه مامانیم برام یه دفتر نقاشی ویه مدادرنگی گرفت فقط دیگه بهم نمیده همین طوری، هروقت خودش وقت داشته باشه میاره ومن نقاشی می کشم وبعدش جمعش می کنه وداره همه ی تلاشش رو می کنه بلکه من رنگها یاد بگیرم
یه مجسمه ی رفتگر هستش که من بهش میگم عمو جعفر هر وقت از کنارش ردبشیم بهش خسته نباشید میگم وبوسش می کنم ونازش می کنم
وآیدا کوچولوی عکاس
وماجرای این عکس:این عکس روز 11 ماه رمضونه که باباجونم شب قبلش رو شب کار بود صبح که اومد با شنیدن صدای پاش بیدار شدم وپریدم بغلش بابائی هم همون جوری منو برد پارک وگردش وتاب وسرسره با وجودی که خیلی خسته بودازت یه دنیا ممنونم بابائی مهربونم
وتابستان شاد وخوبی را برایتان آرزومندم