آیدا از24تا25ماهگی
سلام من اومدم
درابتدا تبریک سال نو میلادی وکریسمس به همه ی بچه های مسیحی جهان
به امید اونکه یه روزی توی دهکده ی جهانی همگی در صلح وآرامش وبدون خشونت وجنگ زندگی کنیم.
خوب حالامن در این ماهاول از همه اینکه من هم مثل مامانیم چپ دستم
روز به روز بلبل زبون تر میشم شعر خرگوش من چه نازه ویه توپ دارم قلقلیه وعموزنجیر باف وتاب تاب عباسی را کامل می خونم وشعرچشم چشم دو ابرو و عروسک قشنگ من رو هم فعلا نصفه نیمه بلدم صلواه رو هم یاد گرفتم ولی خیلی تند میگمش
جدیدا توی خیلی ازکلمات خ میگنجونم حتی خیلی وقت ها ح رو خ تلفظ میکنم
دوتا تکیه کلام خیلی شیرین پیداکردم این ماه یکی"ای بابا"ویکی "خوب باشه آره"این دومی رو وقتی می خوام نظر مثبت طرف مقابلم رو جلب کنم میگم
شبا که داداشی درسش تموم میشه وازاتاق میاد بیرون می دوم ومیرم بغلش ومیگم داداشی شب شما بخیر!تاکسی از حموم بیادمیگم عافیت باشه!
هروقت مامانی میگه دوست دارم منم زود میگم دوست دالم عاشگتم
تازگیها مامانیم که آشپزی میکنه میرم میگم توشو ببینم وهر چی که باشه مامانی بهم نشون میده
تا10روقشنگ میشمرم بقیه رو فقط بلدم نظمشو بلد نیستم میگم پونزده دبازده یازده حتی گاهی چهل وپنج...
همچنان بدغذا هستم ومیشه گفت به جز آش رشته وماکارانی هیچ غذائی رو با میل نمی خورم
همه ی کارام رو فقط می خوام مامانم انجام بده از جا عوض کردن تا غدا دادن تا آب دادن تا دست وصورت شستن وحتی کفش ولباس پوشیدن قبلا این موضوع فقط برای جا عوض کردن بود اما یه مدته برای همه چیزه اگه بابا بخواد یکی از این کارا رو انجام بده گریه می کنم ومیگم مامانی انجام بده مامانی فگط!!
وقتی بابایی وداداشی یا عزیز میان با صدای بلند باهاشون سلام واحوالپرسی می کنم دایم گوشی وتلفن اسباب بازیم در گوشمه وبا خاله وباران وسوگند حرف میزنم ولی با گوشی واقعی وقتی کسی پشت خطه اصلا حرف نمی زنم بیرون از خونه وتوی جمع خصوصا جای غریبه ساکت ساکت وخجالتیم واصلا حرف نمی زنم
عاشق قایم باشک بازیم فقط همیشه خودم باید قایم بشم خیلی هم بانمک وجاهای بامزه ای قایم میشم گاهی هم دستم رو میذارم روچشمام ومثلا قایم میشم
این ماه دومین وابستگی ودلبستگیم رو از دست دادم اولین دلبستگی دنیای توی دل مامانیم بودکه فقط مال من بود وامن وگرم وآروم بود وبعد از 9ماه تموم شد ومن به دنیای جدید اومدم ودومیش شیر مادر که از لحظه ی ورود به دنیای جدید بهم آرامش میداد وبعد از 2سال و23 روز تموم شد ومن حالا کم کم باید تلاش کنم که دختر مستقل تری باشم این روزا به شدت بهانه گیر شدم
واما عکسها
سن شما وبلاگم 2 سال و2 روزگی
تولد دینا جون ؛دینا جون تولدش 6 دی ماهه ولی جشنش رو 8 دی ماه که تولد پیامبر بود گرفتن
رفتم نونوائی ونون کوچولو خریدم
پا توکفش بزرگترا
دست گرم داداشیم تو دستم
وقتی دارم به موهای بابائیم گیره
اینجا قایم شدم موقع قایم باشک بازی با داداشیم
یه روز سرد زمستونی که رفتم پارک
من وسوگندی
رفتم بازار ودارم کالسکمو حل میدم
با آبجی سوگندم سوار ماشینش شدیم بریم مشهد
فوتبالیست های عزیز کوچولو
خاله خاله بازی وچائی
اینجا آماده شدم برم مهمونی
یک عاشقانه ی خواهربرادری
من ودوستانم دینا وترنم
یعنی با چه جدیتی ترنم داره پیامک می خونه از رو دست دیناومنم با کاسه ی پفیلام دارم در میرم
وبفرمائید گوشت کوبیده
اینقدر هی می گفتم برم سبزی بخرم بیام که عزیزجونم رفت برام یه سبد قشنگ هدیه گرفت وواقعا رفتم باهاش سبزی خریدم
یه روز که رفتم محل کار بابائیم
جانونی رو خالی کردم وسط آشپزخونه وگذاشتمش زیر پام وشمعدونو برداشتم وداغونش کردم
تقویم زمستونی من